Oدر غروب سال 2008، گروهی از جوی سواران وانت ما به نام “کلمبیان” را از خیابانی در نزدیکی ولینگتون نیوزلند سرقت کردند. عروسم اولین کسی بود که متوجه شد و به شوهرش موراشکا هشدار داد و او بلافاصله به جستجو رفت. هنگامی که او یک ون پارک شده در ساحل را دید، با پلیس تماس گرفت و پلیس در حین حرکت تعقیب و گریز را آغاز کرد. پس از اجرای چندین چراغ قرمز، جوی سواران کنترل خود را از دست دادند و با یک ساختمان تصادف کردند. جلوی وانت از دو طرف له شد و درب راننده پاره شد.
ما با ایمیلی از مورچه با عنوان “RIP The Colombian” از خواب بیدار شدیم که مشروح مصیبت او را دیشب در حالی که من و همسرم دیو در آپارتمان خود در بوگوتا، کلمبیا می خوابیدیم، شرح می داد. پلیس شش جویر سوار را دستگیر کرد – سه دختر در جلو و سه پسر که از عقب غر می زدند. خوشبختانه آخرین کلمات در این ایمیل بود: “هیچ جنایتکاری در ساخت این درام آسیب ندید.”
این ون برای ما ارزش زیادی داشت. دو سال پیش، دیو، دوست پسرم در آن زمان، آن را قبل از اینکه به دیدن او در نیوزیلند بروم، خرید و پشت آن را به یک خانه کوچک تبدیل کرد: تختی که به صورت مبل تا می شود، جعبه یخچالی که از فندک جدا می شود، و اجاق گاز قابل حمل. تابستانهای 2006 و 2007 را در سفر به جزایر جنوبی و شمالی گذراندیم.
کلمبیایی در مرکز همه چیز بود. در شب، پارک شده در سواحل، تماشای غروب های واضح، ما برای آینده برنامه ریزی کردیم. ما یک سال رابطه راه دور داشتیم. به زودی دوباره خداحافظی خواهیم کرد و به وطنم، کلمبیا (از این رو نام مستعار ون) برمی گردم. من هرگز به زندگی در هیچ کشور دیگری غیر از کشور خودم فکر نکرده بودم، اما پس از سفر در نیوزلند، عاشق این دو جزیره کوچک در لبه جهان شدم.
ما تصمیم گرفتیم که دیو به مدت یک سال در کلمبیا به من بپیوندد و وقتی مدرک لیسانس را گرفتم با هم به ولینگتون برگردیم. ون آنقدر برای ما معنی داشت که تصمیم گرفتیم آن را نگه داریم – بالاخره چند سال دیگر به نیوزیلند باز خواهیم گشت. ون در خانه خواهر دیو، ریچل پارک شده بود و مورچه، شوهرش، آن را ثبت کرده و از ساعت خارج میکرد.
دزدی ون مسیر زندگی من را تغییر داد. ما در بوگوتا بودیم و به زودی به ولینگتون نقل مکان خواهیم کرد. دیو یک بار به من گفت: “اکنون که ما یک ون نداریم، هیچ تعهدی فوری برای بازگشت به نیوزلند نداریم.” “اگر برای یک یا دو سال به لندن برویم تا تجربه اروپا را بدست آوریم چه؟” در آن زمان نمیدانستم که این حرکت چه تأثیر عظیمی بر آینده ما میگذارد و طوری پاسخ دادم که گویی او میپرسد: آیا برای قهوهات شیر میخواهی؟ گفتم: البته!
سال های اول من در لندن آسان نبود. هر دری را که سعی کردم باز کنم روی صورتم بسته شد. دو سال طول کشید تا راهم را پیدا کنم و سه سال طول کشید تا احساس کنم به خودم تعلق دارم. بعد از آن، احساس کردم که شهری که علیه من تبدیل شده بود، بالاخره طرف من است، بنابراین قصد ترک آن را نداشتم. به دیو گفتم: «اکنون که میدانم شروع دوباره در کشور دیگری چقدر سخت است، قصد ندارم به نیوزلند نقل مکان کنم و از نو شروع کنم. “لندن اکنون خانه است.”
نزدیک بود از روی صندلی بیفتد. قرار بود لندن توقفگاهی در راه باشد، نه مقصدی. یک ماه بعد – پس از آن که او در مورد آن فکر کرد و چشم انداز ما را در ولینگتون در مقابل لندن تجزیه و تحلیل کرد (احتمالاً شامل یک صفحه گسترده است) – به من برگشت و گفت: “حتما!”
تصور اینکه اگر ون دزدیده نمی شد، زندگی من در نیوزلند چگونه می شد، سخت است. من به طور تصادفی یا بهتر بگویم به دلیل یک تصادف به لندن نقل مکان کردم. من به عنوان یک کلمبیایی آمدم. در بریتانیا، مرزهای من تا آمریکای لاتین گسترش یافت، زیرا با جامعه بزرگ آمریکای لاتین شهر ارتباط برقرار کردم و دوستی پیدا کردم.
در این مدت خبرنگار و مادر دو پسر فوق العاده شدم. من جامعه را در محله خود از طریق همسایگان و شبکه ای از والدین از طریق مدارس، مهدکودک ها و کتابخانه محلی خود پیدا کردم. اگرچه سالهای اولیه من در لندن پر از عدم اطمینان بود، 15 سال بعد خود را در حال پیشرفت میبینم.
ما هرگز به نیوزلند برنگشتیم، و اگر از دست دادن ون چیزی به من آموخت، این است که شرایط غیرمنتظره به مسیرهای جدید هیجان انگیزی منجر می شود.