من دوست دارم تلویزیون تماشا کنم – ایده آل در رختخواب با یک کاسه چیپس سیب زمینی با نمک و سرکه و یک بطری کوکائو.
من همیشه همینطور بوده ام. به عنوان یک نوجوان و در دهه 20م، قانون و نظم و SVU را تماشا کردم. من از راحتی و قابلیت اطمینان فرم لذت بردم: درام قتل، تحقیق، چرخش داستان و پایان دادن، همه در کمتر از 60 دقیقه. اما من چند سال پیش تماشای قانون و نظم را متوقف کردم.; من از نمایش غیرانتقادی پلیس منزجر شدم.
با این حال، نمیتوانستم کاملاً از پلیس دست بکشم. من از درامهای جنایی آمریکایی به درامهای بریتانیایی روی آوردم (البته هنوز مشکلساز است، اما اقیانوس بین دو کشور فضایی برای منطقیسازی فراهم میکند). من وسواس فکری به نام فراموش نشده، مظنون اصلی و ایمان دارم به ترتیب نیکولا واکر، هلن میرن و برندا بلتین در این فیلم حضور دارند. (همچنین رجوع کنید به: Happy Valley and Broadchurch.) من برای لذت بردن از رازی که به خوبی حل شده بود، نزد این زنان آمدم. من برای الهام قدرتمند میانسالی ماندم.
برخلاف انطباق گران قیمت هالیوودی، این نمایش های بریتانیایی زنان میانسالی را به نمایش می گذارند که موهایشان، آرایش و کمد لباسشان واقعیتی تلخ را نشان می دهد. من این زنان را خیرهکننده میبینم، با حالات چهرهای ظریف که میتوانند احساسات متعددی را در آن نگه دارند، چشمهایی که در یک نگاه کوتاه انزجار یا دلشکستگی را نشان میدهند. آنها بسیار آشنا هستند، با دندان های کمی زرد، سینه های رو به پایین، کفش های جذاب و وزن کمی در وسط. رژ لبهایشان در طول روز از بین میرود، و چهرههایشان همان خطوط لبخند، پای کلاغی، و عمیقتر شدن شیار بین ابروهای من است، گواهیای است که به سختی به دست آوردهام.
این بازرسان ارشد کارآگاه (DCIs) و سرپرستان ارشد (Ch Supt) بخش ها را رهبری می کنند و به احترام و اطاعت فرمان می دهند. اما آنها همچنین افرادی ناقص و پیچیده هستند که زندگی آشفته ای دارند: مراقبت از والدین سالخورده، نگرانی در مورد فرزندان خود، آرزوی بهترین ها برای عزیزان خود بدون اینکه بدانند چگونه این عشق را ابراز کنند. آنها اغلب سریع قضاوت میکنند، با زبانهای تیز و بیرحمانه و وجدانی که با عصبانیت بر علیه خود میچرخند.
تماشای فیلم Unforgotten از Cassie Stewart (Walker) که به طرز درخشانی پروندهها را باز میکند و خانوادههای غمزده را با مهربانی اداره میکند، لذت بخش است. اما در خانه بر سر پدرش که در مراحل اولیه زوال عقل است فریاد می زند، برای پیوند با پسر بزرگش تلاش می کند و برای پذیرش حمایت شریک فداکارش تلاش می کند.
در طول چهار فصل، استوارت از فداکار و خطاناپذیر به فرسوده و افسرده تبدیل می شود. کارآگاهان آمریکایی که من با آنها بزرگ شدم قهرمان و تهاجمی بودند – و به طور قابل توجهی فاقد یک زندگی خانگی معنادار بودند. اما من در مورد عواقب تعهد Cassie به کار خستگی ناپذیر صحبت کردم.
استوارت در فصل آخر سریال Unforgotten به افسر فرمانده خود می گوید: «آنها حتی تصوری از اینکه این شغل با یک فرد چه می کند، ندارند. ما باید هر روز خون، اشک، خشم و ناامیدی را پاک کنیم.» بله، او در مورد کار پلیس صحبت می کند، اما همچنین از کار احساسی مراقبت از یک خانواده.
رابطه من با کار هم همه کاره بود. پدر و مادرم با پول بسیار کمی به این کشور مهاجرت کردند و به طبقه متوسط راه یافتند. آنها به من آموختند که ارزش من با موفقیت حرفه ای من گره خورده است. اما من به اندازه والدینم از امنیت مالی دست نیافته ام و سعی می کنم این کار را در صنعت خلاق بدنام انجام دهم. بنابراین من خود را یک تنبل می دانستم – کودکی که به آن افتخار نمی کنم. سالها مشروب مینوشیدم تا این باور را تقویت کنم قبل از اینکه بفهمم یک ایده اشتباه میتواند مرا بکشد.
در خاطرات آینده اش، هیولای جاه طلبی، جنیفر رامولینی با دههها اعتیاد به کار و آسیبهایی که بر سلامت روحی و جسمیاش وارد کرد، حساب میکند. رامالینی معتقد بود که زندگی کاملاً به خاطر یک شغل تنها راه محافظت از خود در برابر غیرقابل پیش بینی بودن زندگی است.
رامالینی از طریق تلفن از خانه خود در لس آنجلس در مورد رابطه قبلی خود با کار می گوید: “این یک هیولا است.” شما برای جلب توجه خود بیش از حد کار می کنید یا برای جلوگیری از درد مشروب می خورید. کار موجودی است مانند هر چیز دیگری – جاه طلبی هم همینطور.»
رامالینی در کتاب خود می نویسد که “جدایی از کار مستلزم اتحاد مجدد با خود، با زندگی است.”
در فصل های بعدی Unforgotten، استوارت در اتاق توالت به خاطر اشتباهاتی که مرتکب شده گریه می کند و ناامیدانه سعی می کند قبل از بازنشستگی یک پرونده دیگر را تکمیل کند. همانطور که نگاه می کردم، هجومی از شناخت و ناامیدی در بدنم جاری شد. من هم می خواستم بیرون بروم – از داستان خود ویرانگری که سال ها برای خودم تعریف می کردم.
علیرغم تردیدهایم، می دانم که با شرایط خودم موفق می شوم. من به عنوان یک نویسنده امرار معاش می کنم. من سخت کار می کنم و نیازی به کار بیشتر ندارم. هنوز هم گاهی اوقات باورش برایم سخت است، اما تلاش می کنم. این کارآگاهان تلویزیونی بریتانیایی به من کمک کردند تا شفقت خود را توسعه دهم. به جای اینکه به زمین بدوم یا به دنبال تأیید خارجی از جانب غریبه ها و همسالان باشم، خودم را با تنها معیاری که مهم است می سنجم – معیار خودم.